گفتي : شب است ،کاسه ي نفتي بياوريد
و چند تا کبوتر آتش زده پريد
چيزي نمي شنيدم از اين باد سوخته
و خاک ها که پر شد از اجساد سوخته
گفتي بدو ،- به جنگلش آتش خورانده بود -
پايم هنوز در ته آن چشمه مانده بود
بايد که دست هاي خودم را در آورم
از آب چشمه پاي خودم را در آورم.
از باد و خاک و آتش و آبي که داشتي
من مانده ام دو چشم مذابي که داشتي.