• وبلاگ : وفا دات كام
  • يادداشت : برنامه هفتگي خانمهاي ايراني
  • نظرات : 0 خصوصي ، 8 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + زينب 

    تنها بهانه شد که مهيّايمان کنند

    تا بي گدار راهي دريايمان کنند

    اکسير درد را به غزل ها خورانده اند

    شايد به اين وسيله مداوايمان کنند!

    مفهوم گم شدن عملا ً احمقانه است

    وقتي قرار نيست که پيدايمان کنند

    بگذار اين قوافي پر رمز و راز هم

    در ذهن پا به ماه زمان زايمان کنند

    ما راز سر به مُهر زبان هاي بسته ايم

    گاهي نياز هست که افشايمان کنند
    + زينب 

    گفتي : شب است ،کاسه ي نفتي بياوريد

    و چند تا کبوتر آتش زده پريد

    چيزي نمي شنيدم از اين باد سوخته

    و خاک ها که پر شد از اجساد سوخته

    گفتي بدو ،- به جنگلش آتش خورانده بود -

    پايم هنوز در ته آن چشمه مانده بود

    بايد که دست هاي خودم را در آورم

    از آب چشمه پاي خودم را در آورم.

    از باد و خاک و آتش و آبي که داشتي

    من مانده ام دو چشم مذابي که داشتي.

    + زينب 

    نبض مرا گرفتي و گفتي نمي زند

    چيزي ولي شنفتي و گفتي نمي زند

    من تشنه بودم و لبي آورد باده بود

    و چشمه بوي مردگي قوي ماده بود

    از آب رد شديم ، دلم ريش ريش بود

    گفتي مرا ببوس ولي آخريش بود

    بي بوسه طول روز تو را کش مي آمدم

    چون سايه ي درخت که از صبح تا غروب

    در پيش و پس هنوز تو را کش مي آمدم

    دشت از گرسنگي خودش خواب برده بود

    و هيچ گرگ توله ي خود را نخورده بود

    + زينب 

    گفتي ببر، به خون من انگشت تر کني

    انگشترت شدم که تو شق القمر کني

    که ماه توي رنگ خودش پر در آورد

    از پنجه ي پلنگ خودش سر در آورد

    گفتي بدو ، و ابر خودش را چلانده بود

    مي خواستم بگيرمت و پا نداشتم

    پايم هنوز در ته آن چشمه مانده بود

    پرسيدم آفتاب کجايش خسيس بود

    باران نبود ، موي تو در چشمه خيس بود

    گفتي لباس هاي خودم را در آورم

    و توي چشمه پاي خودم را در آورم

    + زينب 

    بر روزگار لال خودم خنده مي زدم

    بر گوشه ي جمال خودم خنده مي زدم

    ابرو شدي و حرف اشاره شدم تو را

    شب استعاره هاي ستاره شدم تو را

    گفتي بگير دست مرا دورتر شويم

    گفتم بگير دست مرا...دورتر شديم

    گفتي که کفش هاي خودم را در آورم

    و توي چشمه پاي خودم را در آورم

    رد مي شديم کوه تو را داد مي کشيد

    رد مي شديم ، موي تو را باد مي کشيد

    + زينب 
    و حرف مي زدي و هوا گرگ و ميش بود

    گفتي مرا ببوس ولي آخريش بود

    گفتي ببوس و پشت سخن آب مي شدي

    چون قند در ته دل من آب مي شدي

    گفتي بگير دست مرا نا نداشتم

    مي خواستم بگيرمت و پا نداشتم

    از ابر– توده هاي تر آه – رد شديم

    از دستمال خيس سر ماه رد شديم

    + زينب 
    دارم به خواب نارس خود فکر مي کنم

    به اين هواي از پس خود فکر مي کنم

    از سوختن کنار تو و باز يخ زدن

    در گرم گرم آتش سرباز يخ زدن

    تب داشتم که برف بپوشم خنک شوم

    يک استکان داغ بنوشم خنک شوم

    بغضم گرفته بود صدايم گرفته بود

    يک مشت ابر توي هوايم گرفته بود

    من داشتم درون خودم حيف مي شدم

    چون لخته هاي خون خودم حيف مي شدم

    ارم به خواب نارس خود فکر مي کنم

    به روزگار بي کس خود فکر مي کنم

    تو آمدي بهار به گيسوي من زني

    يک شاخه ي انار به گيسوي من زني

    با درود

    ارزش دادن به همسر ذلالت نيست!!!!

    امروزه راديو و تلويزيون و روزنامه ها و خواننده هاي پاپ، همه تلاش در دوري زن و مرد و پديد آوردن درگيري و دشمني بين اين دو جنس دارند...

    شايد بهتر آن باشد، تارنما نويس ها بجاي همراهي كردن در آتش افروزي بين دو جنس تلاش در نزديكي و دوستي نمايند.

    با سپاس