سفارش تبلیغ
صبا ویژن










درباره نویسنده
داستانک - وفا دات کام
مدیر وبلاگ : زینب[78]
نویسندگان وبلاگ :
بتول[22]
علی[15]

تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
طنز
مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388


لینک دوستان
آخرالزمان و منتظران ظهور
بندیر
نهان خانه ی دل
SIAH POOSH
هیس
%% ***-%%-[عشاق((عکس.مطلب.شعرو...)) -%%***%%
فانوسهای خاموش
بازی موبایل،بازی جاوا،بازی سیمبین،دانلود بازی موبایل های جدید
عشق در کائنات
یادداشتها و برداشتها
بوی سیب BOUYE SIB
جاده مه گرفته
اسطوره عشق مادر
نور
کلبه حقیرانه من
پاتوق دخترها وپسرها
کرانه های آسمان
..:: تــــــــــــــه دیگ ::..
کان ذن ریو کاراته دو ایلخچی
اخراجیها
**اشک یخی**
برو بچه های ارزشی
جالب و دیدنی...!!!
آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
دوزخیان زمین
محمد شادانی
سه فاز بازار
عکس
آهــــــــــــــــــــاوران
ESPERANCE
صبح دیگری در راه است ....
PATRIS
حرف های قشنگ
شیعه مذهب برتر Shia is super relegion
فرشته سیاهپوش
سیب گلاب
تنها
راه را با این می توان پیدا کرد
انا مجنون الحسین
نسیم وحی
the boy iranian..........................i love iran
سرگرمی
خورشید
هر روز به روزیم
مسافری تاناکجا.مجله اینترنتی طنرناکجا آباد -نثرهای ادبی سیاوش
دریچه
خانه اطلاعات
***تبلیغات اگاهی است *****
آوای عشق
خـــوش آمدیــــد....
یا زهرا (س) مدد
باران
دیـــــــار عـــــــاشـقـــــان
....ازاد....
اردبیل شهری برای همه
همه چی پیدا میشه ( جک شعر ظنز عکس )
دنیای واقعی
● باد صبا ●
عکس
ابراهیم معنوی
نیار یعنی آرزو
دانشـــــــــمندی برای تمــــــــام فصــــــــــول
موقتاً بدون نام
درموردهمه چیز و همه جا
محرما نه
:::...دانـلــود مـرکـزی...:::
رویای معین
پادشاه پارس
ترنج
موج آزاد اندیشی اسلامی
عمومی
زندگی باید کرد...
فاااااصله...
تو میتونی !! اخبار جنبش دانلود سرگرمی عکس کلیپ آهنگ اس ام اس جک
عاشق تنها
((( بهترین سایت دانلود موزیک )))
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
ورزش
خلوت تنهایی
پیداوپنهان
اس ام اس عاشقانه
SAVALAN
**** نـو ر و ز*****
پروژه , پروژه های دانشگاهی ، پروژه های دانشجویی
سعید اکبری
ترجمه قرآن کریم به چند زبان زنده دنیا
وفــــــــــــا دات کام
کتیبه ی زندگی(مهدی)
چرندوپرند
شبهای ممکو
عشقانه دوستیابی
tiger
دانلود جدیدترین اهنگها
سوز و گداز
من و زندگی
آخرین خبرها last news


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
داستانک - وفا دات کام


آمار بازدید
بازدید کل :152983
بازدید امروز : 20
 RSS 

   


پیر مرد یک همبرگر، یک چیپس و یک نوشابه سفارش داد… همبرگر رو به‌آرومی از توی پلاستیک در آورد و اون رو با دقت خیلی زیاد به دو قسمت تقسیم کرد… یک نیمه‌اش رو برای خودش برداشت و نیمه ی دیگه رو جلوی زنش گذاشت… بعد از اون، پیرمرد با دقت خیلی زیاد چیپس‌ها رو دونه دونه شمرد و اون‌ها رو دقیقآ به دو قسمت تقسیم کرد و نصفی از اون‌ها رو جلوی زنش گذاشت و نصفه دیگه رو جلوی خودش…

 


 

پیرمرد یک جرعه از نوشابه‌ای که سفارش داده بودن رو خورد… پیرزن هم همین کار رو کرد و فقط یک جرعه از نوشابه رو خورد و بعدش اون رو دقیقآ وسط میز قرار داد… پیرمرد چند گاز کوچک به نصفه‌ی همبرگر خودش زد… بقیه‌ی افرادی که توی رستوران بودن فقط داشتن اون‌ها رو نگاه می‌کردن و به راحتی می‌شد پچ پچ‌هاشون رو در مورد پیرمرد و پیرزن شنید: “این زوج پیر و فقیر رو نگاه کن…طفلکی‌ها پول ندارن واسه خودشون دو تا همبرگر بخرن…”


Soda

 


پیرمرد شروع کرد به خوردن چیپس‌ها… در همین حال بود که یک مرد جوان که دلش به رحم اومده بود، به میز اون‌ها اومد و خیلی مودبانه پیشنهاد داد که یه همبرگر دیگه واسشون بخره… پیرمرد جواب داد: “نه… ممنون… ما عادت داریم که همیشه همه چیز رو با هم شریک بشیم…”

بعد از 10 دقیقه‌، افرادی که پشت میز‌های کناری نشسته بودن متوجه شدن که پیرزن هنوز لب به غذا نزده… پیرزن فقط نشسته بود و غذا خوردن شوهرش رو تماشا می کرد و فقط هر از وقتی جاش رو با شوهرش توی نوشابه خوردن عوض می‌کرد… در همین حال بود که دوباره مرد جوان به میز آن‌ها آمد و دوباره پیشنهاد داد که واسشون یه همبرگر دیگه بخره… این بار پیرزن جواب داد: “نه، خیلی ممنون… ما عادت داریم که همه‌ی چیز‌ها رو با هم شریک بشیم…”

چند دقیقه بعد، پیرمرد همبرگرش رو کامل خورده بود و مشغول تمیز کردن دست و دهنش با دستمال بود که دوباره مرد جوان به میز آن‌ها آمد و به طرف پیرزن -که هنوز لب به غذا نزده بود- رفت و گفت: “می‌تونم بپرسم منتظر چی هستید؟”

پیرزن به صورت مرد جوان خیره شد و گفت: “دندان!”



نویسنده » زینب » ساعت 7:51 عصر روز جمعه 88 خرداد 22

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش
بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک
پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش
داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :


پدر عزیزم،
با
اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم
فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من
احساسات واقعی رو با ملیسا پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم
که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای
تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات
نیست، پدر. اون حامله است.ملیسا به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم.
اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای
مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. ملیسا چشمان من رو به روی حقیقت
باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون
می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای
تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم
بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و ملیسا بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره.
نگران نباش پدر، من ?? سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز،
مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو
ببینی.

با عشق،
پسرت،
دانیال

پاورقی : پدر، هیچ کدوم از
جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه مهدی. فقط می خواستم بهت
یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به اعلام نتایج دانشگاه
که روی میزمه. دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن


نویسنده » زینب » ساعت 6:6 عصر روز یکشنبه 88 اردیبهشت 27

مدتی می شد که در آن شب تاریک پشت دیوار خانه شان قدم می زد و بیخبر بود از اینکه پسر خلاف همسایه مدتی است که او را زیر نظر دارد.
جوووون ، جیگرتو بخورم عجب رون و سینه ای .
پسر خلاف همسایه اینها را گفت و در یک چشم بر هم زدن پرید و او را سخت در آغوشش گرفت تا ببرد در جای خلوتی و به کام دل برسد.
و فردا پسرک همسایه، تمام روز در به در دنبال چاقترین مرغش می گشت.
"در آخر باید بگم این مطلب رو داداش علی قرار بود بذاره ولی برای حال گیری من می ذارم، دو نقطه دی"


نویسنده » بتول » ساعت 1:27 عصر روز پنج شنبه 87 آذر 28

از
همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم که فهمید جواب
«های»، «هوی» است. هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی‌درپی شیر
میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم!

این
شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم
حساب می‌بردند. هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که برم پای تخته
زنگ می‌خورد. هر صفحه‌ای از کتاب را که باز می کردم، جواب سوالی بود که
معلمم از من می‌پرسید. این بود که سال سوم، چهارم دبیرستان که بودم، معلمم
که من را نابغه می‌دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی!

تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یکی از ورقه‌ها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم!
بدون
کنکور وارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه
دسته عینک پیدا کردم، اومدم بشکنمش که آقایی سراسیمه خودش را به من رسوند
و از این که دسته عینکش رو پیدا کرده بودم حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به
صاف کردنش نیست زحمت نکشید این شد که هر وقت چیزی از زمین برمی‌داشتم، یهو
جلوم سبز می شد و از این که گمشده‌اش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر می
کرد. بعدا توی دانشگاه پیچید پسر رئیس دانشگاه، عاشق ناجی‌اش شده، تازه
فهمیدم که اون پسر کیه و اون ناجی کیه!

یک
روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم یکی از بچه‌ها
دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون، منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم
افتاده تو بغل اون پسره! خلاصه این شد ماجرای خواستگاری ما و الان هم
استاد شمام!!!

کسی سوالی نداره؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

"جای هیچ کس را هیچ کس نمی تواند پر کند."
بتول جان تولدت مبارک...



نویسنده » زینب » ساعت 4:32 عصر روز شنبه 87 آذر 23