پس از 9 ماه ورجه وورجه متولد شدم.
یک روزگی: ناخواسته، عریان جلوی یک پرستار نامحرم ظاهر شده بودم و حتی پرستار بی حیا بدون چشم های درویش شده، مدام به پشت من می زد!
یک سالگی: در حالیکه عمویم من را بالا و پایین می انداخت و هی می گفت گوگوری مگوری، یهو لباسش خیس شد!
چهارسالگی: در حین بازی با پدرم مشتی محکم بر دماغش زدم و در حالیکه او گریه می کرد، من می خندیدم! نمی دانم چرا؟!
هفت سالگی: پا به کلاس اول گذاشتم و در آنجا نوشتن جملاتی از قبیل آن مرد آمد، آن مرد با ال90 آمد را یاد گرفتم.
نه سالگی: در حین فوتبال توی کوچه شیشه همسایه را شکستم ولی انداختم پای پسر همسایه دیگرمان. بنده خدا سر شب یک کتک مفصل از باباش خورد تا دیگر او باشد که شیشه همسایه را بشکند و بعدش هم دروغکی اصرار کند که من نبودم پسر همسایه بود که الکی انداخت پای من!
دوازده سالگی: به دوره راهنمایی و یک مدرسه جدید وارد شدم. در حالی که من هنوز به اخلاق ناظم آنجا آشنا نشده بودم ولی ناظم آنجا کاملاً به اخلاق من آشنا شده بود و به همین خاظر چندین و چند منفی انضباطی گرفتم! البته به محض اینکه به اخلاق ایشان آشنا شدم، چند پلاستیک پفک در لوله اگزوز ماشینش فرو کردم!
پانزده سالگی: در حالی که با برو بچ ردیف جلوی کلاس که همگی از نوابغ دوران بودیم (بر منکرش لعنت) گل یا پوچ بازی می کردیم در حالی که معلم شیمی مان تدریس می کرد، قسم خورد که همگی مان مردود شویم. (البته از شانس بنده نمره میان ترم من جلوی نام پسر عمویم ثبت شد و ایشان جای من دوباره امتحان دادند)
هفده سالگی: بالاخره با هزار مصیبت دبیرستان را تمام کردیم و پا به پیش دانشگاهی شبانه گذاشتیم. (کلاسمان 9 نفر بودند که 7 نفرشان از بچه های محله خودمان (سازمان) بودند از جمله آقای ظریفی که الان منشی رئیس دانشگاهمان است.)
همون هفده سالگی: ترم دوم بود و ما هنوز شهریه ترم اول را پرداخت نکرده بودیم و هر روز اواخر زنگ اول را وارد مدرسه شده و اوایل زنگ آخر ترک می کردیم (یکی از روزهای محرم الحرام بود و من با دو تا از دوستان اندکی دیر کرده بودیم (اواسط زنگ دوم وارد مدرسه شدیم) و مدیر را دیدیم که از طبقه دوم با حالت خشمگین و چهره ای آتشین ما را نظاره می کند. ما که حساب کار دستمان آمده بود بر سر و سینه خود می زدیم و می گفتیم (آی باتدی سودان چیخدی/ جلاله خبر چاتدی/ پول گؤزله مه سین کرم/ 15 تومنین باتدی) (نکته: جلال و کرم اسم مدیر و معاون مدرسه بود)
هیجده سالگی: در این سال با پشتکار فراوانی که داشتم در کنکور شرکت نموده و با اندکی اختلاف (حدود 26000 نفر) غیرمجاز شدم
نوزده سالگی: در این سال من هیچ درسی برای کنکور نخواندم ولی در رشته ریاضی کاربردی دانشگاه پیام نور مرکز مشگین شهر قبول شدم.
بیست سالگی: وارد دومین سال دانشجویی خود شدم
بیست و یک سالگی: وارد سومین سال دانشجویی خود شدم
بیست و دو سالگی: وارد چهارمین سال دانشجویی خود شدم.
بیست و سه سالگی: وارد پنجمین سال نیز شدم.
بیست و چهار سالگی: چیزی نمانده که رکورد جهانی را ارتقا دهم. (کمی تلاش و پشتکار لازم است)
بیست و پنج سالگی: اینک رکورد در دستان من است و باید کاری کنم که کس دیگری آن را تصاحب نکند.
بیست و شش سالگی: نامم در کتاب رکرودهای جهان (گینس) بعنوان دانشجویی که 7 سال برای کسب مدرک کارشناسی جان کنده (و هنوز هم موفق نشده) ثبت شد.
آغاز بیست و هفت سالگی: به این نتیجه رسیدم که باید درس خواند ولی نه مثل گذشته.
یک روزگی: ناخواسته، عریان جلوی یک پرستار نامحرم ظاهر شده بودم و حتی پرستار بی حیا بدون چشم های درویش شده، مدام به پشت من می زد!
یک سالگی: در حالیکه عمویم من را بالا و پایین می انداخت و هی می گفت گوگوری مگوری، یهو لباسش خیس شد!
چهارسالگی: در حین بازی با پدرم مشتی محکم بر دماغش زدم و در حالیکه او گریه می کرد، من می خندیدم! نمی دانم چرا؟!
هفت سالگی: پا به کلاس اول گذاشتم و در آنجا نوشتن جملاتی از قبیل آن مرد آمد، آن مرد با ال90 آمد را یاد گرفتم.
نه سالگی: در حین فوتبال توی کوچه شیشه همسایه را شکستم ولی انداختم پای پسر همسایه دیگرمان. بنده خدا سر شب یک کتک مفصل از باباش خورد تا دیگر او باشد که شیشه همسایه را بشکند و بعدش هم دروغکی اصرار کند که من نبودم پسر همسایه بود که الکی انداخت پای من!
دوازده سالگی: به دوره راهنمایی و یک مدرسه جدید وارد شدم. در حالی که من هنوز به اخلاق ناظم آنجا آشنا نشده بودم ولی ناظم آنجا کاملاً به اخلاق من آشنا شده بود و به همین خاظر چندین و چند منفی انضباطی گرفتم! البته به محض اینکه به اخلاق ایشان آشنا شدم، چند پلاستیک پفک در لوله اگزوز ماشینش فرو کردم!
پانزده سالگی: در حالی که با برو بچ ردیف جلوی کلاس که همگی از نوابغ دوران بودیم (بر منکرش لعنت) گل یا پوچ بازی می کردیم در حالی که معلم شیمی مان تدریس می کرد، قسم خورد که همگی مان مردود شویم. (البته از شانس بنده نمره میان ترم من جلوی نام پسر عمویم ثبت شد و ایشان جای من دوباره امتحان دادند)
هفده سالگی: بالاخره با هزار مصیبت دبیرستان را تمام کردیم و پا به پیش دانشگاهی شبانه گذاشتیم. (کلاسمان 9 نفر بودند که 7 نفرشان از بچه های محله خودمان (سازمان) بودند از جمله آقای ظریفی که الان منشی رئیس دانشگاهمان است.)
همون هفده سالگی: ترم دوم بود و ما هنوز شهریه ترم اول را پرداخت نکرده بودیم و هر روز اواخر زنگ اول را وارد مدرسه شده و اوایل زنگ آخر ترک می کردیم (یکی از روزهای محرم الحرام بود و من با دو تا از دوستان اندکی دیر کرده بودیم (اواسط زنگ دوم وارد مدرسه شدیم) و مدیر را دیدیم که از طبقه دوم با حالت خشمگین و چهره ای آتشین ما را نظاره می کند. ما که حساب کار دستمان آمده بود بر سر و سینه خود می زدیم و می گفتیم (آی باتدی سودان چیخدی/ جلاله خبر چاتدی/ پول گؤزله مه سین کرم/ 15 تومنین باتدی) (نکته: جلال و کرم اسم مدیر و معاون مدرسه بود)
هیجده سالگی: در این سال با پشتکار فراوانی که داشتم در کنکور شرکت نموده و با اندکی اختلاف (حدود 26000 نفر) غیرمجاز شدم
نوزده سالگی: در این سال من هیچ درسی برای کنکور نخواندم ولی در رشته ریاضی کاربردی دانشگاه پیام نور مرکز مشگین شهر قبول شدم.
بیست سالگی: وارد دومین سال دانشجویی خود شدم
بیست و یک سالگی: وارد سومین سال دانشجویی خود شدم
بیست و دو سالگی: وارد چهارمین سال دانشجویی خود شدم.
بیست و سه سالگی: وارد پنجمین سال نیز شدم.
بیست و چهار سالگی: چیزی نمانده که رکورد جهانی را ارتقا دهم. (کمی تلاش و پشتکار لازم است)
بیست و پنج سالگی: اینک رکورد در دستان من است و باید کاری کنم که کس دیگری آن را تصاحب نکند.
بیست و شش سالگی: نامم در کتاب رکرودهای جهان (گینس) بعنوان دانشجویی که 7 سال برای کسب مدرک کارشناسی جان کنده (و هنوز هم موفق نشده) ثبت شد.
آغاز بیست و هفت سالگی: به این نتیجه رسیدم که باید درس خواند ولی نه مثل گذشته.
نویسنده » علی » ساعت 2:50 عصر روز شنبه 88 فروردین 29