پيام
+
عين خواب مي ماند اين زندگي لعنتي، كلي چيز مي بيني تويش، كلي كار مي كني كه نمي داني چرا انجامش دادي. چرا از اين خوشت مي آيد. چرا از آن بدت مي آيد. نه اين كه حساب و كتابي نداشته باشد نه، آدم ازشان سر در نمي آورد. بايد يك عمر خماري بكشي تا بفهمي تو سرت اين همه هوس جورواجور چه كار مي كند. چرا ولت نمي كنند بروند. خماري كشيدن بد دردي است.

شروق z_m
88/10/29
صادق ميگلي-2
کاشکي زندگي مثل خواب بود ...
*زينب
لابه لاي سطرها پرسه مي زنم. تصوير بند آخر را بردار و به سمت راوي پرتاب کن. بعد هم گريه. زني که خيس شده در آغوشم جا خوش مي کند. "دستت هم" را مي پرسد. اجازه مي دهم. وحالا صداي آوار است که اينگونه کر مي شوم. يادت هست ديوارها که ترک برداشت گوش هايت را گرفتي و فرياد زدي؟ هنوز هم مي زنم. مي گويم:" هر خنجر را بردارم و بدهم به دست يکي از عروسک ها"
*زينب
. راوي دل نمي دهد. مويه مي کنند دسته جمعي. سرازير مي شوم از لاله ي گوش داناي کل پايين و به سمت کاغذ مي روم. و حالا به همه ي بندها رنگ قرمز اضافه کن...
محمد بياگوي-3
ولي زندگي واقعا مثل يك خواب، كه خود خواب است. الناس نياما ... مردم خوابيده اند، بعد از مرگ بيدار ميشوند..
*زينب
باشه :دي آقا اميد درستش کردم :دي