نبض مرا گرفتي و گفتي نمي زند
چيزي ولي شنفتي و گفتي نمي زند
من تشنه بودم و لبي آورد باده بود
و چشمه بوي مردگي قوي ماده بود
از آب رد شديم ، دلم ريش ريش بود
گفتي مرا ببوس ولي آخريش بود
بي بوسه طول روز تو را کش مي آمدم
چون سايه ي درخت که از صبح تا غروب
در پيش و پس هنوز تو را کش مي آمدم
دشت از گرسنگي خودش خواب برده بود
و هيچ گرگ توله ي خود را نخورده بود