گفتي ببر، به خون من انگشت تر کني
انگشترت شدم که تو شق القمر کني
که ماه توي رنگ خودش پر در آورد
از پنجه ي پلنگ خودش سر در آورد
گفتي بدو ، و ابر خودش را چلانده بود
مي خواستم بگيرمت و پا نداشتم
پايم هنوز در ته آن چشمه مانده بود
پرسيدم آفتاب کجايش خسيس بود
باران نبود ، موي تو در چشمه خيس بود
گفتي لباس هاي خودم را در آورم
و توي چشمه پاي خودم را در آورم