قصه نيست ...
حکايت تقدير است که بر پيشاني نوشته اند...
هزار سال است که تقدير را به تاخير مي اندازيم
و هر روز بهانه اي مي آوريم ..
بهانه اي کوچک و بيمقدار...
ار راه سخت و سنگ و سنگلاخ مي ترسيم...
از گم شدن...
از تشنگي ...
از تاريکي و راه دور واهمه داريم...
بهار که بيايد ديگر من رفته ام..
بهار بهانه ي رفتن است...
و حق با کسي است که مي گويد رفتن زيباتر است..
ماندن شکوهي ندارد .. آنهم پشت اين سنگريزه هاي طلب
گيرم که مانديم و باز بال بال زديم...
توي خاک و خاطره..
توي گذشته وگل...
گيرم که بالهايمان را هزار سال ديگر بسته نگه داشتيم..
آن وقت طعم اوج را چه کسي خواهد چشيد ؟!....
رفيق قرارمان باشد در حوالي قاف! پشت آشيانه ي سيمرغ... آنجا که جز بال و پر سوخته نشاني ندارد......