سفارش تبلیغ
صبا ویژن










درباره نویسنده
علی - وفا دات کام
مدیر وبلاگ : زینب[78]
نویسندگان وبلاگ :
بتول[22]
علی[15]

تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
طنز
مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388


لینک دوستان
آخرالزمان و منتظران ظهور
بندیر
نهان خانه ی دل
SIAH POOSH
هیس
%% ***-%%-[عشاق((عکس.مطلب.شعرو...)) -%%***%%
فانوسهای خاموش
بازی موبایل،بازی جاوا،بازی سیمبین،دانلود بازی موبایل های جدید
عشق در کائنات
یادداشتها و برداشتها
بوی سیب BOUYE SIB
جاده مه گرفته
اسطوره عشق مادر
نور
کلبه حقیرانه من
پاتوق دخترها وپسرها
کرانه های آسمان
..:: تــــــــــــــه دیگ ::..
کان ذن ریو کاراته دو ایلخچی
اخراجیها
**اشک یخی**
برو بچه های ارزشی
جالب و دیدنی...!!!
آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
دوزخیان زمین
محمد شادانی
سه فاز بازار
عکس
آهــــــــــــــــــــاوران
ESPERANCE
صبح دیگری در راه است ....
PATRIS
حرف های قشنگ
شیعه مذهب برتر Shia is super relegion
فرشته سیاهپوش
سیب گلاب
تنها
راه را با این می توان پیدا کرد
انا مجنون الحسین
نسیم وحی
the boy iranian..........................i love iran
سرگرمی
خورشید
هر روز به روزیم
مسافری تاناکجا.مجله اینترنتی طنرناکجا آباد -نثرهای ادبی سیاوش
دریچه
خانه اطلاعات
***تبلیغات اگاهی است *****
آوای عشق
خـــوش آمدیــــد....
یا زهرا (س) مدد
باران
دیـــــــار عـــــــاشـقـــــان
....ازاد....
اردبیل شهری برای همه
همه چی پیدا میشه ( جک شعر ظنز عکس )
دنیای واقعی
● باد صبا ●
عکس
ابراهیم معنوی
نیار یعنی آرزو
دانشـــــــــمندی برای تمــــــــام فصــــــــــول
موقتاً بدون نام
درموردهمه چیز و همه جا
محرما نه
:::...دانـلــود مـرکـزی...:::
رویای معین
پادشاه پارس
ترنج
موج آزاد اندیشی اسلامی
عمومی
زندگی باید کرد...
فاااااصله...
تو میتونی !! اخبار جنبش دانلود سرگرمی عکس کلیپ آهنگ اس ام اس جک
عاشق تنها
((( بهترین سایت دانلود موزیک )))
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
ورزش
خلوت تنهایی
پیداوپنهان
اس ام اس عاشقانه
SAVALAN
**** نـو ر و ز*****
پروژه , پروژه های دانشگاهی ، پروژه های دانشجویی
سعید اکبری
ترجمه قرآن کریم به چند زبان زنده دنیا
وفــــــــــــا دات کام
کتیبه ی زندگی(مهدی)
چرندوپرند
شبهای ممکو
عشقانه دوستیابی
tiger
دانلود جدیدترین اهنگها
سوز و گداز
من و زندگی
آخرین خبرها last news


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
علی - وفا دات کام


آمار بازدید
بازدید کل :150556
بازدید امروز : 4
 RSS 

   

پس از 9 ماه ورجه وورجه متولد شدم.
یک روزگی: ناخواسته، عریان جلوی یک پرستار نامحرم ظاهر شده بودم و حتی پرستار بی حیا بدون چشم های درویش شده، مدام به پشت من می زد!
یک سالگی: در حالیکه عمویم من را بالا و پایین می انداخت و هی می گفت گوگوری مگوری، یهو لباسش خیس شد!
چهارسالگی: در حین بازی با پدرم مشتی محکم بر دماغش زدم و در حالیکه او گریه می کرد، من می خندیدم! نمی دانم چرا؟!
هفت سالگی: پا به کلاس اول گذاشتم و در آنجا نوشتن جملاتی از قبیل آن مرد آمد، آن مرد با ال90 آمد را یاد گرفتم.
نه سالگی: در حین فوتبال توی کوچه شیشه همسایه را شکستم ولی انداختم پای پسر همسایه دیگرمان. بنده خدا سر شب یک کتک مفصل از باباش خورد تا دیگر او باشد که شیشه همسایه را بشکند و بعدش هم دروغکی اصرار کند که من نبودم پسر همسایه بود که الکی انداخت پای من!
دوازده سالگی: به دوره راهنمایی و یک مدرسه جدید وارد شدم. در حالی که من هنوز به اخلاق ناظم آنجا آشنا نشده بودم ولی ناظم آنجا کاملاً به اخلاق من آشنا شده بود و به همین خاظر چندین و چند منفی انضباطی گرفتم! البته به محض اینکه به اخلاق ایشان آشنا شدم، چند پلاستیک پفک در لوله اگزوز ماشینش فرو کردم!
پانزده سالگی: در حالی که با برو بچ ردیف جلوی کلاس که همگی از نوابغ دوران بودیم (بر منکرش لعنت) گل یا پوچ بازی می کردیم در حالی که معلم شیمی مان تدریس می کرد، قسم خورد که همگی مان مردود شویم. (البته از شانس بنده نمره میان ترم من جلوی نام پسر عمویم ثبت شد و ایشان جای من دوباره امتحان دادند)
هفده سالگی: بالاخره با هزار مصیبت دبیرستان را تمام کردیم و پا به پیش دانشگاهی شبانه گذاشتیم. (کلاسمان 9 نفر بودند که 7 نفرشان از بچه های محله خودمان (سازمان) بودند از جمله آقای ظریفی که الان منشی رئیس دانشگاهمان است.)
همون هفده سالگی: ترم دوم بود و ما هنوز شهریه ترم اول را پرداخت نکرده بودیم و هر روز اواخر زنگ اول را  وارد مدرسه شده و اوایل زنگ آخر ترک می کردیم (یکی از روزهای محرم الحرام بود و من با دو تا از دوستان اندکی دیر کرده بودیم (اواسط زنگ دوم وارد مدرسه شدیم) و مدیر را دیدیم که از طبقه دوم با حالت خشمگین و چهره ای آتشین ما را نظاره می کند. ما که حساب کار دستمان آمده بود بر سر و سینه خود می زدیم و می گفتیم (آی باتدی سودان چیخدی/ جلاله خبر چاتدی/ پول گؤزله مه سین کرم/ 15 تومنین باتدی) (نکته: جلال و کرم اسم مدیر و معاون مدرسه بود)
هیجده سالگی: در این سال با پشتکار فراوانی که داشتم در کنکور شرکت نموده و با اندکی اختلاف (حدود 26000 نفر) غیرمجاز شدم
نوزده سالگی: در این سال من هیچ درسی برای کنکور نخواندم ولی در رشته ریاضی کاربردی دانشگاه پیام نور مرکز مشگین شهر  قبول شدم.
بیست سالگی: وارد دومین سال دانشجویی خود شدم
بیست و یک سالگی: وارد سومین سال دانشجویی خود شدم
بیست و دو سالگی: وارد چهارمین سال دانشجویی خود شدم.
بیست و سه سالگی: وارد پنجمین سال نیز شدم.
بیست و چهار سالگی: چیزی نمانده که رکورد جهانی را ارتقا دهم. (کمی تلاش و پشتکار لازم است)
بیست و پنج سالگی: اینک رکورد در دستان من است و باید کاری کنم که کس دیگری آن را تصاحب نکند.
بیست و شش سالگی: نامم در کتاب رکرودهای جهان (گینس) بعنوان دانشجویی که 7 سال برای کسب مدرک کارشناسی جان کنده (و هنوز هم موفق نشده) ثبت شد.
آغاز بیست و هفت سالگی:  به این نتیجه رسیدم که باید درس خواند ولی نه مثل گذشته.


نویسنده » علی » ساعت 2:50 عصر روز شنبه 88 فروردین 29

پدرم همیشه می‌گوید " این خارجی‌ها که الکی خارجی نشده‌اند، خیلی کارشان درست بوده که توی خارج راهشان داده‌اند" البته من هم می‌خواهم درسم رابخوانم؛ پیشرفت کنم؛ سیکلم را بگیرم و بعد به خارج بروم. ایران با خارج خیلی فرغ دارد. خارج خیلی بزرگتر است. من خیلی چیزها راجب به خارج می‌دانم.
تازه دایی دختر عمه‌ی پسر همسایه‌مان در آمریکا زندگی می‌کند. برای همین هم پسر همسایه‌مان آمریکا را مثل کف دستش می‌شناسد. او می‌گوید "در خارج آدم‌های قوی کشور را اداره می‌کنند"
مثلن همین "آرنولد" که رعیس کالیفرنیا شده است. ما خودمان در یک فیلم دیدیم که چطوری یک نفره زد چند نفر را لت و پار کرد و بعد ...
البته آن قسمت‌های بی‌تربیتی فیلم را ندیدیم اما دیدیم که چقدر زورش زیاد است، بازو دارد این هوا. اما در ایران هر آدم لاغر مردنی را می گذارند مدیر بشود.
خارجی‌ها خیلی پر زور هستند و همه‌شان بادی میل دینگ کار می‌کنند. همین برج‌هایی که دارند نشان می‌دهد که کارگرهایشان چقدر قوی هستند و آجر را تا کجا پرت کرده‌اند.
ما اصلن ماهواره نداریم. اگر هم داشته باشیم؛ فقط برنامه‌های علمی آن را نگاه می‌کنیم. تازه من کانال‌های ناجورش را قلف کرده‌ام تا والدینم خدای نکرده از راه به در نشوند. این آمریکایی‌ها بر خلاف ما آدم‌های خیلی مهربانی هستند و دائم همدیگر را بقل می‌کنند و بوس می‌کنند. اما در فیلم‌های ایرانی حتا زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم می‌نشینند که به ضعم بنده همین کارها باعث شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود.
در اینجا اصلن استعداد ما کفش نمی‌شود و نخبه‌های علمی کشور مجبور می‌شوند فرار مغزها کنند. اما در خارج کفش می‌شوند. مثلاً این "بیل گیتس"با اینکه اسم کوچکش نشان می‌دهد که از یک خانواده‌ی کارگری بوده اما تا می‌فهمند که نخبه است به او خیلی بودجه می‌دهند و او هم برق را اختراع می‌کند.
پسر همسایه‌مان می‌گوید اگر او آن موقع برق را اختراع نکرده بود؛ شاید ما الان مجبور بودیم شب‌ها توی تاریکی تلویزیون تماشا کنیم.
من شنیده‌ام در خارج دموکراسی است. ولی ما نداریم. اگر اینجا هم دموکراسی می‌شد چقدر خوب می‌شد. آنوقت "محمدرضا گلذار" رعیس جمهور می‌شد و "مهناز افشار " هم معاون اولش می‌شد. شاید "آمیتا پاچان" و "شاهرخ خان" را هم دعوت می‌کردیم تا وزیر بشوند. خیلی خوب می‌‌شد. ولی سد افصوث و دریق که نمی‌شود.
از نظر فرهنگی ما ایرانی‌ها خیلی بی‌جمبه هستیم. ما خیلی تمبل و تن‌پرور هستیم و حتی هفته‌ای یک روز را هم کلاً تعطیل کرده‌ایم. شاید شما ندانید اما من خودم دیشب از پسر همسایه‌مان شنیدم که در خارج جمعه‌ها تعطیل نیست. وقتی شنیدم نزدیک بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرف‌های پسر همسایه‌مان از بی بی سی هم مهمتر است.
ما ایرانی‌ها ضاتن آی کیون پایینی داریم. مثلن پدرم همیشه به من می‌گوید "تو به خر گفته‌ای زکی".
ولی خارجی‌ها تیز هوشان هستند. پسر همسایه‌مان می‌گفت در آمریکا همه بلدند انگلیسی صحبت کنند، حتا بچه کوچولوها هم انگلیسی بلدند. ولی اینجا متعسفانه مردم کلی کلاس زبان می‌روند و آخرش هم بلد نیستند یک جمله‌ی ساده مثل I lav u بنویسند. واقعن جای تعسف دارد


(به راستی اگه سر کلاس یکی چنین انشایی بخونه چی میشه اخه همیشه یکی از موضوع های انشاء این بود علم بهتره است یا ثروت -یادمه یکی از بچه ها نوشته بود ثروت و علم مکمل همدیگه است -بد بخت شد ای کتک خورد ای کتک خورد  دستشون بشکنه که بچه مردم رو زدند(اون شخص من نبودما))

این طنز رو از این وبلاگ کش رفتم        http://selole8enferadi.parsiblog.com



نویسنده » علی » ساعت 10:0 صبح روز پنج شنبه 88 فروردین 20

جریان آب، بازمانده ی یک کشتی شکسته ای را به ساحل جزیره دورافتاده ای برد. او به درگاه خدا دعا می کرد تا او را ببخشد...
ساعتها به اقیانوس چشم می دوخت تا شاید نشانی از کمک بیابد، اما کمکی نبود . . .
بالاخره ناامید شد و تصمیم گرفت کلبه ای کوچک بسازد.
روزی هنگام بازگشت به کلبه از جستجوی غذا، خانه ی کوچکش را در آتش یافت.... دود زیادی از آن به آسمان بلند شده بود!
بدترین چیز ممکن!
بسیار اندوهگین شد. «خدایا! . . . چرا؟»
صبح روز بعد او با صدای بوق کشتی از جای برخاست. کشتی آمده بود تا او را نجات دهد.
مرد پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها گفتند: «علامت دودی را که فرستادی، دیدیم»
اگر کلبه شما در حال سوختن است، به یاد بیاورید که شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.



نویسنده » علی » ساعت 4:50 عصر روز دوشنبه 88 فروردین 17

کرد دعوت دوستی از دوستش
جمعه ای را از پی صرف نهار
دوستش گفتا که خدمت میرسم
چشم? حتما? با کمال افتخار
جمعه را با یک نفر همراه رفت
از پی صرف غذا طبق قرار
میزبان پرسید ایشان کیستند؟
گفت: آقای کمال افتخار!

استاد هوشنگ حسامی محولاتی



نویسنده » علی » ساعت 3:49 عصر روز شنبه 87 اسفند 17


هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم. تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است. حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند. در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم. از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود. در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است ! اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید. من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم. مهریه وشیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند. همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی دایی مختار با پدر خانومش حرفش بشود. دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند! اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. می گفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید . ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست. از آن موقه خاله با من قهر است. قهر بهتر از دعواست.آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری می کند بعد خانومش می رود دادگاه شکایت می کند بعد می آیند دایی مختار را می برند زندان! البته زندان آدم را مرد می کند.عزدواج هم آدم را مرد می کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است! این بود انشای من

نویسنده » علی » ساعت 1:0 صبح روز پنج شنبه 87 بهمن 10

سلام. امتحاناتم تموم شده حالا دوباره برگشتم با یک طنز جدید. یه کم طولانیه و باحاله بخونین وو نظر هم بدین . مرسی

حوالی سال 1230 ه.ش:
مرد: دختره‌ ی خیر ندیده! من تا نکشمت راحت نمیشم! اصلا" اگه نکشمت خودم کشته میشم!
زن: آقا، حالا یه غلطی کرد! شما بگذر. نامحرم که تو خونه مون نبوده. حالا این بنده خدا یه بار بلند خندیده!
مرد: بلند خندیده؟! این اگه الان جلوشو نگیرم لابد پس فردا میخواد بره بقالی ماست بخره! همش تقصیر توئه که درست تربیتش نکردی. نخیر نمیشه. باید بکشمش!
(بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می‌شه و دختر گناهکارشو می‌بخشه!)
زن: آقا خدا سایه ی شما رو هیچوقت از سر ما کم نکنه.

نیم قرن بعد ، سال 1280:
مرد: واسه من می‌خوای بری مدرسه درس بخونی؟! می‌کشمت تا برات درس عبرت بشه! یه بار که مردی دیگه جرات نمی‌کنی از این حرفا بزنی! تو غلط کردی! تقصیر من بود که گذاشتم این ضعیفه بهت قرآن خوندن یاد بده! حالا چی؟
زن: آقا، آروم باشین. یه وقت قلبتون خدای نکرده می‌گیره‌ها! یه شکری خورد. دیگه از این شکرها نمی‌خوره. قول میده!
مرد (با نعره حمله می‌کنه طرف دخترش): من باید بکشمت! تا نکشمت آروم نمیشم! خودت بیای خودتو تسلیم کنی بدون درد می‌کشمت!
زن: وای آقا تو رو خدا از خونش بگذرین. منو به جای اون بکشین!
(بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می‌شه و دختر گناهکارشو می‌بخشه!)
زن: خدا شما رو تا ابد واسهء ما نگه داره.

یک قرن بعد از اولین رویداد ، سال 1330:
مرد (بعد از گرفتن کمی زهر چشم و شکستن چند تا کاسه کوزه!): چی؟! دانشسرا؟! (همون دانشگاه خودمون). دختره ی چشم سفید حالا می‌خوای بری دانشسرا؟! می‌خوای سر منو زیر ننگ کنی؟ مردم از فردا نمیگن آقا رضا غیرتت کو؟! فاسد شدی برا من؟ شیکمتو سورفه (سفره) می‌کنم!
زن: آقا، تو رو خدا خودتونو کنترل کنین. خدای نکرده یه وخ (وقت) سکته می‌کنین!
مرد: چی میگی ززززززن؟! من اگه اینو امشب نکشم دیگه فردا نمی‌تونم جلوی این فسادو بگیرم! یه دانشسرایی نشونت بدم که خودت کیف کنی!
(بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می‌شه و دختر گناهکارشو می‌بخشه!)
زن: آقا الهی صد سال سایه تون بالای سر ما باشه.

حوالی سال 1360:
فریاد مرد خونه تا هفت خونه اونطرف تر میرسه که: بله؟! میخواد بره سر کار؟! یعنی من دیگه انقدر بی غیرت و بدبخت شدم که دخترم بره سر کار و پول بیاره تو خونه؟! پس من اینجا هویجم؟! مگه اینکه برای این بی آبرویی از روی نعش من رد بشی!
زن: حالا تو عصبانی نشو. این بچه س نمیفهمه. دوستاش یادش دادن این حرفا رو! چند روز دیگه یادش میره. ببخشش. خدا تو رو برای ما حفظ کنه.

همین چند سال پیش ، سال 1380:
مرد: کجا؟! می‌خوای با تکپوش (از این مانتو خیلی آستین کوتاها که نیم متر هم پارچه نبردن و مثل جلیقه نجات پستی بلندی پیدا می‌کنن!) و شلوارک (از این شلوار خیلی برموداها!) بری بیرون؟! می‌کشمت! من، تو رو، می‌کشم!
زن: ای آقا، خودتو ناراحت نکن بابا. الان دیگه همه همینطورین! (شما بخونید اکثرا")
مرد: من اینطوری نیستم! این امروز که اینجوری باشه لابد فردا میخواد نوبل صلح هم از دست اجنبی بگیره! دختر، لااقل یه کم اون شلوارو پائین‌تر بکش که زانوتو بپوشونه! نه، نه، نمی‌خواد! بدتر شد! همون بالا ببندیش بهتره!
زن: مرد خدا عمرت بده که درکش کردی!

چند سال بعد ، سال 1390:
مرد: آخه خانم این چه وضعیه؟ روزی که اومدی خواستگاری گفتم نمیخوام زنم این ریختی لباس بپوشه، گفتی دوره ی این امل بازیها تموم شده، گفتم چشم! تمام خونه و املاکم رو هم که برای مهریه به نامت کردم. حق طلاق رو هم که ازم گرفتی. حالا میگی بشینم توی خونه بچه داری کنم؟!
زن: عزیزم مگه چه اشکالی داره؟ مگه تو ماهی چقدر حقوق میگیری؟ تمام حقوقت هم که برای کرایه تاکسی و خرج ناهارت و مهدکودک بچه و بنزین و جریمه ی ماشین میره! حالا اگه بشینی توی خونه و از بچه نگهداری کنی هم خرجمون کم میشه هم بچه عقده ای نمیشه! آفرین عزیزم. من دارم با دوستام میرم باشگاه بولینگ! خدا سایه ت رو فعلا" رو سر ما نگه داره!

چند سال بعد ، سال 1400:
دختر: چی؟! چی گفتی؟! دارم بهت میگم، ماشین بی ماشین! همین که گفتم. من با الکس قرار دارم ماشینم می‌خوام. می‌خوای بری بیرون پیاده برو!
زن: دخترم، حالا بابات یه غلطی کرد! تو اعصاب خودتو خراب نکن. لاک ناخنت می‌پره! آروم باش عزیزم. رنگ موهات یه وقت کدر می‌شه! اوه مامی، باباتم قول می‌ده دیگه از این حرفا نزنه!
(بالاخره با صحبتهای زن، دختر خونه از خر شیطون پیاده می‌شه و بابای گناهکارشو می‌بخشه!)
زن: عزیزم خدا نگهت داره که باباتو بخشیدی!

دو قرن بعد از اولین رویداد ، سال 1430:
زن: عزیزم تو که انقدر فسیل نبودی! مثلا" بین دوستات به روشن فکری و عدالت معروفی. آخه چه اشکالی داره؟ اینهمه سال ما زنها بچه دار شدیم و به دنیا آوردیمشون، حالا با این علم جدید و تکنولوژی پیشرفته چند وقتی هم شما مردها از این کارا بکنین! اصلا" مگه نمی گفتی جد بزرگت همیشه می گفته: چه مردی بود کز زنی کم بود؟
مرد: پس لااقل بذار بیمارستان و جنس و اسم بچه رو خودم انتخاب کنم!
زن: دیگه پررو نشو هر چی هیچی بهت نمیگم!
نه ماه بعد وقتی مرد بچه بغل از بیمارستان به خونه میاد زن با عشوه میگه: مرد من، یعنی سایه ی تو تا به دنیا آوردن چند تا بچه ی دیگه هنوز بالای سر ماست؟

آینده ای نه چندان دور ، سال 1450:
چند تا مرد دور همدیگه نشستن و در حالی که سبزی پاک میکنن آهسته و در گوشی مشغول بحث هستن: آره... میگن هدف این جنبش بازگردوندن حق و حقوق ضایع شده ی مردهاست!
- حق با جمشیده... ببینین این زنها چقدر از ما سوء استفاده میکنن! تا وقتی خونه ی بابامون هستیم که باید آشپزی و بچه داری و خیاطی یاد بگیریم و توسری بخوریم! بعدشم بدون مشورت با ما زنمون میدن و زنمون هم استثمارمون میکنه!
- خدا کنه این حرکت به یه جایی برسه. میگن وکیل اون مرده که زیر کتکهای زنش جون داده به رای دادگاه که زنه رو تبرئه کرده اعتراض کرده! دمش گرم.
- آره... خب داشتم می گفتم... اسم این جنبش سیبیلیسمه و اعلامیه هاش هر شب ........
در این هنگام به علت ورود خانم یکی از مردها ، بحث به زیاد بودن خاک و علف هرزه قاطی سبزی ها کشیده میشه!
زن: زود باشین تمومش کنین دیگه! چقدر فس میزنین! اوی ، درست تمیز کن! من نمیدونم این سایه ی لعنتی شما تا کی میخواد روی زندگی ما بمونه؟!

حوالی سال 1530 ه.ش:
رادیوی سراسری، موج تله پاتی (صدای یه خانم): با اعلام ساعت نه شب شما خانمهای عزیز را در جریان آخرین اخبار دنیا قرار میدهم. به گزارش خبرگزاری بانوپرس، دقایقی قبل سایه ی آخرین نمونه ی بازمانده از جنس مرد از روی کره ی زمین محو شد! پس از پایان عمر این موجود از گونه ی مردها، از این پس نام و تصویر این مخلوقات را فقط در وب پیج های تاریخی و باستان شناسی می توانید رویت نمایید. ساعت نه و پانزده دقیقه با خبرهای جدیدی در خدمت شما بانوان محترم خواهم بود. دینگ دینگ! 

نویسنده » علی » ساعت 12:31 عصر روز پنج شنبه 87 بهمن 3

بدون کسب اجازه از خانمها این مطلب طنز رو می زنم تو بلاگ

شنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی با هم بریم "فال قهوه روسی یخ زده" بگیریم. میگن خیلی جالبه، همه چی رو درست میگه به خواهر شوهر نازی گفته "شوهرت واست یه انگشتر می خره" خیلی جالبه نه؟ سر راه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!
یکشنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی بریم کلاسهای "روش خود اتکایی بر اعتماد به نفس" ثبت نام کنیم. هم خیلی جالبه هم اثرات خیلی خوبی در زندگی زناشویی داره. تا برگردم دیر شده، سر راه یه چیزی بگیر بیار!
دوشنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی بریم شوی "ظروف عتیقه". می گن خیلی جالبه. ممکنه طول بکشه. سر راه از بیرون یه چیزی بگیر و بیار!
سه شنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز من و نازی قراره با هم بریم برای لباس مامانم که می خواد برای عروسی خواهر نازی بدوزه دگمه بخریم. تو که می دونی فامیل مامانم اینا چقدر روی دگمه حساسند! ممکنه طول بکشه، سر راه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!
چهارشنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی با هم بریم برای کلاس "بدن سازی" و "آموزش ترومپت" ثبت نام کنیم. همسایه نازی رفته میگه خیلی جالبه. ترومپت هم که میگن خیلی کلاس داره مگه نه؟ ممکنه طول بکشه چون جلسه اوله. سر راه یه چیزی بگیر بیار!
پنج شنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی بریم خونه همسایه خاله نازی که تازه از کانادا اومده. می خوایم شرایط اقامت رو ازش بپرسیم. من واقعاً از این زندگی "خسته " شدم! چیه همش مثل کلفتها کنج خونه! به هر حال چون ممکنه طول بکشه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!
جمعه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببینم تو واقعاً خجالت نمی کشی؟ یعنی من یه روز تعطیل هم حق استراحت ندارم؟ واقعاً نمی دونم به شما مردای ایرونی چی باید گفت! نه! واقعاً این خیلی توقع بزرگیه که انتظار داشته باشم فقط هفته ای یه بار شوهرم من رو برای ناهار بیرون ببره؟!



نویسنده » علی » ساعت 10:0 صبح روز دوشنبه 87 دی 2

یک شوهر زن‌ذلیل وقتی خانمش بدون هماهنگی با او برای شب یلدا مهمانی ترتیب می‌دهد و وقتی این مژده را می‌شنود لبخند ملیحی می‌زند و موقرانه می‌گوید: «به به آقای ایکس باجناق عزیزم گفتی بیان چه خوب» و این در حالی‌ست که شما به خون باجناق‌تان تشنه‌اید و هر روز در اوقات بیکاری نقشه قتلش را طراحی می‌کنید…
یک شوهر زن‌ذلیل وقتی هندوانه خریداری شده از طرف او کال و بی‌مزه از آب در‌می‌آید و وقتی دستش رو می‌شود، مورد شدیدترین هتاکی‌ها از طرف خانمش قرار می‌گیرد: «ای خاک‌ تو سرت، ای کاش خودم می‌رفتم، بدبخت بی‌عرضه به درد چی می‌خوری، امشب جلوی مهمونام آبروم می‌ره، خواهر جونم اگه بفهمه با زخم زبوناش من رو آتیش می‌کشه، یالله برو گمشو از خونه بیرون ریخت و قیافه‌ نحستو نمی‌خوام ببینم» و شوهر زن‌ذلیل دست از پا درازتر دمش را روی کولش می‌گذارد ومی‌رود هواخوری.
یک شوهر زن‌ذلیل وقتی در مهمانی و در شب یلدا که همه فامیل دور هم جمع هستند برایش فال حافظ می‌گیرند و چون هدف دست‌انداختن اوست؛ فالی که می‌آید در همین راستاست؛ جالب نیست و مورد مضحکه خرد و کلان قرار می‌گیرد و همه قاه قاه به‌‌اش می‌خندند و او هم با لبخندی صدای قه قهه فامیل را دنبال می‌کند و با لحنی گرم و گشاده می‌گوید: «چه جالب چه جالب» در حالی‌که از تو در حال سوختن و پودر شدن هست و در دلش قسم می‌خورد که یک روز تک تک افراد حاضر در مهمانی را خواهد کشت.
یک شوهر زن‌ذلیل در مهمانی و در شب یلدا در حالیکه همه تا بلغة‌الحلقوم خورده‌اند و در حال ترکیدن هستند و یک نمونه‌اش هم باجناق‌ش که مثل اسب دارد می‌خورد کسی هم به‌اش کاری ندارد و اما تا او می‌آید تخمه‌ای بشکند، مورد چشم‌غره خانمش واقع می‌شود و شوهر زن‌ذلیل هم می‌گوید:
«می‌دونم عزیزم می‌دونم»
اما شوهر با جنم و با جربزه اصلاً اجازه نمی‌دهد کار به اینجاها بکشد و به قولی گربه را دم حجله کشته و از این ماجراها نخواهد داشت و اصولاً آنقدر زنش از او حساب می‌برد که چنین اتفاقات ناخواسته‌ای نه اینکه به وجود نیاید ولی آنقدر کمرنگ است که دیده نمی‌شود و جرح و بحثی در موردش نخواهد بود و خلاصه اینکه شوهر زن‌ذلیل به تو هم می‌گویند آدم؟ آبروی هر چی مرد بود را بردی؟ این مطلب را اگر داغ و تنوری خوردی دیر نشده؛ پس به پیشنهادات ما گوش کن و بعد هم تمرین کن:
اگر آمدید خانه و خانم‌تان خبر از مهمانی داد و گفت امشب آبجی‌فلانم مهمان ما هستند شما هم جواب رندانه‌ای به او می‌دهید مثلاً: «خب زنگ بزن کنسلش کن چون ما امشب خونه داداشم اینا دعوتیم» و اگر غر غر کرد هر چیزی دم دستتان بود به طرفش پرت کنید.
اگر هنداونه‌ای که خریدید از اقبال بد شما تو سفید و غیرقابل خوردن بود و اگر به این خاطر از جانب خانم نق نقی شنیدید پاسخی که برایش دارید این است: «همین هم از سرت زیادیه، بابتش فلان قد پول دادم، باید بخوریش چون حیف و میل میشه، خدا رو خوش نمیاد؛ نخوردی هم خودم به زور می‌دم بخوری» مطمئن باشید بعد از یک مدت کارساز خواهد بود.
اگر در مهمانی فهمیدید که فامیل‌های زنتان می‌خواهند برای‌تان فال بگیرند و قصدشان دست انداختن شماست پیشنهاد می‌کنم اخم و تخم کنید اجزای صورتتان را درهم فرو ببرید طوری که به نظر برسد خیلی خشمگین و عصبانی هستید و این برداشت شود
که ممکن است چیزی بگویید که برای‌شان خیلی گران تمام شود …
اگری در کار نیست شما موفق شدید. شما هم می‌توانید پا به پای دیگران تا بلغةالحلقوم بخورید شاد باشید و فامیل‌های زنتان را مسخره کنید و بخندید. شب یلدای خوبی را برای شما زن‌ذلیل اصلاح شده آرزومندم.


نویسنده » علی » ساعت 2:26 عصر روز شنبه 87 آذر 30

آهو خیلی خوشگل بود. یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟
آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.
پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.

شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.
حاکم پرسید: علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: آبروم پیش همه رفته, همه میگن شوهرم حماله.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: مشکل مسکن دارم, خونه ام عین طویله است.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: اعصابم را خورد کرده, هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی, تو مثل مانکن ها می مونی.
حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
الاغ گفت: آره.
حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟
الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.
حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد.
نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید.
نتیجه گیری عاشقانه: مواظب باشید وقتی عاشق موجودی می شوید عشق چشم هایتان را کور نکند

منبع: تبیان



نویسنده » علی » ساعت 4:29 عصر روز شنبه 87 آذر 23

زن و شوهری بعد از سالیانی که از ازدواجشون می گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر می بردند. با هرکسی که تونسته بودند مشورت کرده بودند اما نتیجه ای نداشت، تا این که به نزد کشیش شهرشون رفتند.
پس از این که مشکلشون رو به کشیش گفتند، او در جواب اون زوج گفت: ناراحت نباشید من مطمئنم که خداوند دعاهای شما رو شنیده و به زودی به شما فرزندی عطا خواهد نمود. با این وجود من قصد دارم به شهر رم برم و مدتی در اون جا اقامت داشته باشم، قول می دهم وقتی به واتیکان رفتم حتما برای استجابت دعای شما شمعی روشن کنم.
زوج جوان با خوشحالی فراوان از کشیش تشکر کردند. قبل از این که کشیش اون جا رو ترک کنه، بازگشت و گفت: من مطمئنم که همه چیز با خوبی و خوشی حل می شه و شما حتما صاحب فرزند خواهید شد. اقامت من در شهر رم حدود 15 سال به طول خواهد انجامید، ولی قول می دم وقتی برگشتم حتما به دیدن شما بیام.
15
سال گذشت و کشیش دوباره به شهرش بازگشت. یه نیمروز تابستان که توی اتاقش در کلیسا استراحت می کرد، یاد قولی افتاد که 15 سال پیش به اون زوج جوان داده بود و تصمیم گرفت یه سری به اونا بزنه پس به طرف خونه اونا به راه افتاد. وقتی به محل اقامت اون زوجی که سال ها پیش با اون مشورت کرده بودند رسید زنگ در را به صدا در آورد.
صدای جیغ و فریاد و گریه چند تا بچه تمام فضا رو پر کرده بود. خوشحال شد و فهمید که بالاخره دعاهای این زوج استجابت شده و اونا صاحب فرزند شده اند.
وقتی وارد خونه شد بیشتر از یه دوجین بچه رو دید که دارن از سر و کول همدیگه بالا میرن وهمه جا رو گذاشتن رو سرشون و وسط اون شلوغی و هرج و مرج هم مامانشون ایستاده بود.
کشیش گفت: فرزندم! می بینم که دعاهاتون مستجاب شده... حالا به من بگو شوهرت کجاست تا به اون هم به خاطر این معجزه تبریک بگم.
زن مایوسانه جواب داد: اون نیست... همین الان خونه رو به مقصد رم ترک کرد.
کشیش پرسید: شهر رم؟ برای چی رفته رم؟
زن پاسخ داد: رفته تا اون شمعی رو که شما واسه استجابت دعای ما روشن کردین خاموش کنه!



نویسنده » علی » ساعت 1:54 عصر روز دوشنبه 87 آذر 18

<      1   2   3      >